{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
هارون به بهلول گفت: دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟ گفت:آنکه شکمم را سیر سازد گف:من سیر سازم،پس مرا دوست خواهس شد یا نه؟ گفت: دوستی نسیه نمی شود
درویشی کفش در پا نماز می گذارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد،گیوه باشد
شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم ،تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم،تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم
موذنی بانگ میگفت و می دوید پرسیدن که چرا میدوی گفت:میگویند که آواز تو از دور خوش است میدوم تا آواز خود بشنوم
آخوندی را گفتند خرقه خویش را بفروش گقت:اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند
مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.
عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند:چرا چنین میخوری گفت:اگر به سه انگشت لقمه گیرم ،دیگر انگشتانم را خشم آید
هارون به بهلول گفت: دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟ گفت:آنکه شکمم را سیر سازد گف:من سیر سازم،پس مرا دوست خواهس شد یا نه؟ گفت: دوستی نسیه نمی شود
درویشی کفش در پا نماز می گذارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد،گیوه باشد
شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم ،تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم،تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم
موذنی بانگ میگفت و می دوید پرسیدن که چرا میدوی گفت:میگویند که آواز تو از دور خوش است میدوم تا آواز خود بشنوم
آخوندی را گفتند خرقه خویش را بفروش گقت:اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند
مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.
عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند:چرا چنین میخوری گفت:اگر به سه انگشت لقمه گیرم ،دیگر انگشتانم را خشم آید
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}